سبحانسبحان، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه سن داره

پسرم آقا سبحان

هیچ کس مثل مادر نمی تونه راه و رسم زندگی رو به آدم نشون بده

هیچ دعایی به اندازه دعای مادر نمی تونه توی زندگی آدم موثر باشه

و هیچ مادری حتی بعد از مرگ نمی تونه فرزندش رو تنها بذاره

دوستت دارم اما نه به اندازه ی بارون چون یه روز بند میاد

دوستت دارم اما نه به اندازه ی برف چون یه روز آب می شه

دوستت دارم اما نه به اندازه ی گل چون یه روز پژمرده می شه

دوستت دارم به اندازه ی یه دنیا چون هیچ وقت تموم نمی شه

نوروز95

سلام عزیز مامان...امسال سومین سال تحویلی بودکه کنارمابودی انشالله سالهای سال شادوسالم کنارمون باشی امسال سال تحویل ساعت8صبح بودوشماخوشبختانه چنددقیقه قیلش بیدارشدی تعطیلات امسال فقظ تواستان سپری شد چندروزاول چون آقاجون مهمان داشتن (از قوچان و شمال اومده بودن)ما هم اونجابود البته به شماخیلی خوش گذشت..یه روزش هم بابایی شمارو برد دریا که حسابی حال کردین... آقاسبحان لحظه سال تحویل   روز2فروردین عقدپسرعمو ودخترعمو مامان بودش و شما آماده شده بودن واسه رفتن انشالله دامادی خودت عزیزم     ...
15 فروردين 1395

بدون عنوان

باچندروز تاخیر چتدتا ازعکسای تولد دوسالگیت انشالله بزرگتر شدی یه تولدتوپ همراه بادوستان واست بگیریم عزیزم اینجادرحال آماده کردن شام بودیم شام تولدت شما مرغ بندری با سالاد الویه بود البته همراه باژله و کیکی که خودم واست درست کردم آقاسبحان با دایی ایمان و دخترعموهاش حدیث و حنانه خانم ...
23 بهمن 1394

نمایش عروسکی

سلام عشق مامان اینجامیخام عکسای روزی رو واست بزارم که من وشما نمایش عروسکی بزک زنگوله پا رفتیم خیلی نمایش قشنگی بود خداروشکرشماهم خیلی خوشت اومد دست میزدی واسشون بادقت نگاه میکردی عزیزم ...
23 بهمن 1394

بعدازمدتهاغیبت

سلام گل پسرمامان بعداز مدتها غیبت اومدیم سراف وبلاگ آقاسبحان  شایدازتنبلی بوده این مدت بسیارطولانی سری نزدم به اینحا امیدوارم ازاین به بعدمرتب بیام الان دقیقا آقاسبحان دوساله و6روزه شدن ماشالله بزرگ و همراه باشیظنت های خاصش یه سری عکس از این مدت غیبت کم کم میزارم واسه پسرم             دوستت دارم ...
17 بهمن 1394

گردش یک روزجمعه

سلام عشق مامان..شرمنده خیلی دیرمیام اونم بخاطرنداشتن نت هست عزیزم.. چندهفته پیش به آقاجون اینا و عمو رضاینا رفتیم طرف بندریگ کنار دریا..خیلی خوش گدشت شماهم عشق خاک..از صبح که رسیدیم فقط توخاکها بازی میکردی نه سراغی از غدا و گشنگی میگشتی ...
15 اسفند 1393

عزیزک مامان

خوبی عزیزکم...یه چیز جالب  مامانی  عزیزجون اولین دمپایی که آقاجون واسه من اورده بود و من پوشیده بودم نگه داشته بودش بعدش خاله زهرا هم پوشیده الانم نگه داشته بو تا دیشب واشه شما اوردش وپای شما عزیزمن کرد خیلی باهال بود مامانی آقاسبحان با دمپایی کوچیکیهای مامانش اینم یه بلوز وشلوار که امشب واسه پسرکم گرفتم   ...
23 بهمن 1393

سبزی پاک کردن پسرم

یه روزصیبح خونه دایی حسین(دایی مامان) آقاجون سبزی اورده بود که عزیز و خاله پاک کن شما هم شیزجه زدین تو سبزی ها و مشغوا پخش کردن...     ...
22 بهمن 1393