سبحانسبحان، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره

پسرم آقا سبحان

گردش یک روزجمعه

سلام عشق مامان..شرمنده خیلی دیرمیام اونم بخاطرنداشتن نت هست عزیزم.. چندهفته پیش به آقاجون اینا و عمو رضاینا رفتیم طرف بندریگ کنار دریا..خیلی خوش گدشت شماهم عشق خاک..از صبح که رسیدیم فقط توخاکها بازی میکردی نه سراغی از غدا و گشنگی میگشتی ...
15 اسفند 1393

عزیزک مامان

خوبی عزیزکم...یه چیز جالب  مامانی  عزیزجون اولین دمپایی که آقاجون واسه من اورده بود و من پوشیده بودم نگه داشته بودش بعدش خاله زهرا هم پوشیده الانم نگه داشته بو تا دیشب واشه شما اوردش وپای شما عزیزمن کرد خیلی باهال بود مامانی آقاسبحان با دمپایی کوچیکیهای مامانش اینم یه بلوز وشلوار که امشب واسه پسرکم گرفتم   ...
23 بهمن 1393

سبزی پاک کردن پسرم

یه روزصیبح خونه دایی حسین(دایی مامان) آقاجون سبزی اورده بود که عزیز و خاله پاک کن شما هم شیزجه زدین تو سبزی ها و مشغوا پخش کردن...     ...
22 بهمن 1393

تولدت یکسالگیت مبارک

عزیزمامان تولدت مبارک...شرمنده خیلی خیلی دیر گفتم..آخه بخاطر دردسترس نبودن نت نشدزودتربیام جونم..چه زود یک سال گذشت...شماتواین یک سال بزرگ شدی شیطونتر شدی و بعضی چیزا یاد گرفتی.. الان تقریبا بعضی کلمه مثل  بابا ماما آقا دد   بیه کوچولو هم صدای خاله زهرا میزنی با کلمات نامفهوم عزیزم...یه چندقدم خئدت تنهاحرکت میکنیی..امسال روز تولدت جمعه بود ولی چون هنوزکوچولو تصمیم گرفتم یه جشن سه نفره بگیریم واست..ولی متاسفانه شما اون روز بدجورسرماخورده بودی و مریض بودی.. اونروز خاله زهرا هم اومد خونمون بعدش هم آقاجون و عزیزجون هم اومد ..زیادنشد عکس بگیریم انشالله بزرگتربشی یه جشن خوب واسه عزیزدلم بگیریم.. کیک و ژله که واست درست کردم ...
22 بهمن 1393

جیگرک مامان

عزیزمن امروز واسه اولین بارواسه صبحونه نون پنیرگردو دادم بهت دادم.. بامزه میخوردی..   چندوقتی هست که ماست بهت میدادم اصلا لب نمیزدی بدت میئمد واسه همین امروز واسه نهار بابرنج مخلوط کردم خوب بود خوردی دیگه.. اینم اب انار که صبح واسه پسرم گرفتم و به خوبی خوردی عزیزم امشب یکی  همسایه های آقاجون اومده بودخونشون یه دخترکوچولو داشت..شماتا ایشون رودیدی یه جورذوق کردی و بلندبلندمیخندیذی و همش میخاستی بگیریش میرفتی طرفش دستاش میگرفتی و میخندیدی عزیزم... اینم گل پسرمن با ضحا اینجا هم بامزه نگاه شیرخوردن ضحامیکردی عزیزم...   ...
29 دی 1393

بازیهای پسری

دیشب خاله زهرا شمارو گذاشته بود تو کیسه زباله ..شماهم هیچی نمیگفتی بازی میکردی عزیزم.. دیشب که از بیرون برگشتم یه جایزه خوشگل واسه پسرم گرفتم اینجاهم مشغول بازی با اوناهستی عزیزکم اینجاهم شما توسبدنشستی و مشغول...   ...
28 دی 1393

شیطونک من

مامانی ماشالله حسابی شیطون شدی فقط میخای با وسایل خونه بازی و کلنجاربری..هروقت عزیزجون میخادظرف بشوره شما هم میری پاهاش میگیری که تورو بغل کنه و دست به آب بزی ..ضبح هم که رفتی روگاز نشستی و مشغول تعمیرکردن گاز عزیزجون هستی.. اینجاهم مشغول بالارفتن از کابیت هستی جونممم ...
27 دی 1393

آقاسبحان درتولد

امشب تولد2سالگی آقا طاها بود باهم رفتیم..خداروشکرپسرخوبی بودی و اذیت نکردی..نشسته بودی دست میزدی عزیزم.. پسری قبل از رفتن به تولد آقاسبحان در تولد   اینم آقاطاها..طاهاجان انشالله تولد120سالگیت ...
25 دی 1393